هجدهم
سلام
زیاد حال و حوصله نوشتن ندارم فقط اومدم اینجا تا شاید با تایپ کردن توی یه دنیای دیگه یکم دلامون آروم بگیره .
دایی جون مارال که فعلا سربازه حین ماموریت امروز صبح تصادف کرده ، تنهایی توی شهر غریب به ما هم خبر نداده خودش با آمبولانس بردن بیمارستان و...
ما ظهر خبردار شدیم . مامان و بابام سریع رفتن و شکر خدا الان پیشش هستن . نمیدونم چی میشه اگه بتونم شاید آخرهفته برم . نمیدونم . با مارال نمیشه . اصلا نمیدونم .
خدا رو صدهزار مرتبه شکر که اتفاق ناجورتری نیفتاده . انگشتای پاش شکسته و فعلا زانوهاش متورمه . دعاکنید همه چیز به خیر و سلامتی بگذره . انشاا... دیگه واسه خبرای بد نت نیام .
و اما...
خدایا انگار تمومی نداره امتحان صبر ما !
دیروز خاله ی مارال جون رفت دانشگاه ، بعد که دیر کرد و منم نگران یهو خبر اومد که تصادف کرده !
زنگ زدن که ماشین با جرثقیل رفته گاراژ ، مامان بابامم که نبودن تا رسیدم اونجا ...
بعد که ماشینو دیدم کف گاراژ نشستم چون نمیدونستم چه بلایی سر خاله ی مارال جون اومده !
http://www.8pic.ir/images/31462209428167302703.jpg
مارال بردم خونه ی خالم و رفتم بیمارستان امداد و...
ولی بازم خدا رو شکر . خدارو شکر . خدارو شکر .