هجدهم
سلام زیاد حال و حوصله نوشتن ندارم فقط اومدم اینجا تا شاید با تایپ کردن توی یه دنیای دیگه یکم دلامون آروم بگیره . دایی جون مارال که فعلا سربازه حین ماموریت امروز صبح تصادف کرده ، تنهایی توی شهر غریب به ما هم خبر نداده خودش با آمبولانس بردن بیمارستان و... ما ظهر خبردار شدیم . مامان و بابام سریع رفتن و شکر خدا الان پیشش هستن . نمیدونم چی میشه اگه بتونم شاید آخرهفته برم . نمیدونم . با مارال نمیشه . اصلا نمیدونم . خدا رو صدهزار مرتبه شکر که اتفاق ناجورتری نیفتاده . انگشتای پاش شکسته و فعلا زانوهاش متورمه . دعاکنید همه چیز به خیر و سلامتی بگذره . انشاا... دیگه واسه خبرای بد نت نیام . و اما... خدایا انگار تمومی ندار...
نویسنده :
مریم
19:54